!.........امشب فهميدم درد من و تو يکيست
نميدانم قلم به دست گرفته ام و مينويسم ، براي چه ....؟
!براي غمي که در سينه ام سنگيني ميکند
... يا اصلا غمي نيست که براي آن مينويسم
...گيجم، خسته ام
...خسته از حتي تکرار اين که بگويم خسته ام يا که غمگينم
...درد دارم
يک درد بي دوا و آن خستگي و زدگي از زندگي بي مقصد و
.......بي معني است
......ميانِ آدمـــک هايِ هـــــزار رنـــــــگ
......دلباخته يک رنـــــــــــــگي او شدم
....افــسوس...گذر زمان...بيرنــــــــگش کرد
....... ... .........کم رنگ...و...کم رنگ تر
.....و...آخـــــــــــر
!!!....................مـــــَــــــحــــــــــــــــو
!!!............امشب فهميدم درد من و تو يکيست
............من با سکوت مينويسم و تو خاموش ميخواني
......ميدانم باز هم در جواب اين همه حرف هايم چيزي نصيبم نميشود
.......جزززززززززززززز ...... اين نيز بگذرد
...........اينبار به وسعت تمام اشکاني که برايت ريختم دلم مرگ ميخواهد
نظرات شما عزیزان:
سودا 
ساعت18:26---29 مهر 1391
سودا 
ساعت18:26---29 مهر 1391
سودا 
ساعت18:26---29 مهر 1391
|